این روزها دلم اصرار دارد
فریاد بزند ؛
اما ...
من جلوی دهانش را می گیرم ،
وقتی می دانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد ...
این روزها من ...
خدای سکوت شده ام ؛
خفقان گرفته ام تا آرامش اهالی دنیا ،
خط خطی نشود ...
ایـــن بـــار ،
سیـــگار را بـــکش ،
از طـرفـــی کـــه مـــی ســـوزد ؛
تـــا بــــدانــی چـــه میـــکشم ...

دِلـَـــــمــ ؛
گـ ـاهے ميــگيـــ ـرَد !
گـ ـاهے ميــ ـسوزَد !
و حَتے گــ ـاهے ،
گــ ـاهے نـَ ـه _خِيــلے وَقتـــ هـ ـا_
ميـــ ـشِکَند !
امــ ـا هَنـــــ ـوز مے تَپـــَـ ـد ...
تـــو
چـه میفهمی!
حــالو روز کسی راکه دیگر هــــیـــچ...نگاهی...
دلــش را نمیلرزاند...!
نظرات شما عزیزان: